فکر کن بهار باشد و دلبری هایش...یا پاییز باشد و برگ ریزانش...هوای قدم زدن در کوچه و پس کوچه های پر پیچ و خم ده ونک فصل نمیشناسد و ماه برنمی تابد...حال می خواهد اردیبهشت باشد و به عشق بروی یا مهر باشد و با مهربانی همپا شوی...زمان نمی شناسد رخ نمایی درختان سربه فلک کشیده اش میان قدم های بی هوایت...بلکه هم آن زمان که چشمان سر به هوایت در پی قاصدکی سو سو می زند و می دود به ناگاه ریز شوی بر روی بوستانی در دل این محله قدیمی، باغ بوستان ایرانی نام دارد شاید بدان دلیل که معماری باغ های ایرانی در آن کاملا مشهود است...اُبهت درختان صد ساله اش بی شک مسیر قدم هایت را به سمتش روانه خواهد کرد ...با گذر از کنار نهر روانش و رسیدن به عمارت یا کوشک میانه اش تو گویی می روی به عهد قدیم که چارقد گل گلی را گیره زدی و دست به پنجره میبری تا بگشایی آن را رو به اقاقی ها...بیا تا مهمان شوی بر شبنم های درختانش یا قطره های بلورین نهر روانش در دل سرسبزی بی مثالش…
یک پاسخ
درود بر شما که همچین فضایی رو برای بقیه مهیا کردید.